...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

قدر زر زرگر شناسد!

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۳۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم


1) خانه حاج خانم جشن ولادت پیغمبر بود..مثل هر سال خوب و باشکوه و مفصل..

بعد جشن مهمانها یکی یکی رفته بودند و تک و توکی از فامیلها مثل دخترها و عروسها هنوز

گرم صحبت بودند.

ملیحه خانم آمد گفت : خانمها حجاب کنید دایی علی میخواهد بیاید داخل.

همه محجبه نشستند..

دایی علی یاالله گویان آمد داخل..خانمها به احترامش ایستادند..دایی علی که گروه خانمها

را دید خجالت زده جواب سلامشان را علیکی گفت و رفت داخل اتاق.

در همین حین مریم خانم همسر دایی علی با ناراحتی گفت : ببخشید خانمها

علی آقا را که می شناسید خیلی خجالتی هست بنده خدا..

2) هنوز جمع خانمها جمع بود..دوباره عمه ملیحه آمد گفت: خانمها حاج آقا دارن میان داخل..

دقایقی بعد حاج آقا یاالله گویان آمدند داخل..

خانمها به احترام حاج آقا ایستادند..

حاج خانم سریع و تند و باذوق گفت :

برای سلامتی حاج آقا که بانی این جشن بزرگ بودند یک صلوات بفرستین.

حاج آقا که از این رفتار حاج خانم به وجد آمده بود..با خوشحالی ایستاد و یک به یک با دخترها

و عروسها  احوالپرسی کرد و رفت...


3) چند وقت پیش یک جشن تولد کذایی دعوت بودم..جشنی که آقا خیلی تمایل


نداشتند من شرکت کنم..اما با اصرار من راضی شدند.


همه دوستان دوران راهنمایی بودیم که بعد از سالها برای اولین بار قرار بود هم را ببینیم و


همه اصرار من بخاطر همین بود که دلم میخواست بروم و ببینم که دوستانم چه شکلی


شده اند چه تغییراتی داشته اند و ....


همه جزو تحصیلکرده ها بودند و علی الظاهر زندگی مرفه و خوبی هم داشتند...


یکی همسرش مهندس برق بود دیگری کارمند بانک..آن یکی پزشک بود و دیگری صاحب یک


تولیدی پوشاک..


این وسط من بین آنها یک وصله ناجور بودم..


منیژه با نخوت از من پرسید : راستی تو واقعا شوهرت شیخه؟!!


خندیدم و گفتم : آره چطور مگه؟


منیژه با پوزخند گفت: هیچی همسر منم خواننده ست.


دلم گرفت..با خنده ای تصنعی گفتم : یـــــــــــا خداااااااا راست میگی؟!


منیژه ذوق زده گفت : آره برو گوگل سرچ کن فلان فلانی خیلی معروفه.


بی تفاوت گفتم : تو هم گوگل سرچ کن شیخ عبدالزهرا وثوقی از شوهر تو معروفترن والا...

D:




۹۵/۱۱/۱۹
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

نظرات  (۱۱)

۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۱۵ سیده طهورا آل طاها
سلام و صد درود...
الان تکلیف ما با اون یکی وبلاگتون چیه دقیقا؟

پس بگو ....،خانوم جشن تشریف برده بودن تا اون وقت شب؟
اصلا بعضی محافل رفتنش درست نیست . تمامش انرژی منفیه. وقتی برمی گردی پیش خودت فکر می کنی ، خب از این محفل و از این جمع چی عایدم شد؟چی بدست اوردم؟خب که دقت می کنی میبینی همین که چیزی از دست ندادی شانس آوردی. پس از همون اول آدم یه نه میگه و راحت.. باور کن..
فوق العاده گفتی خواره جان
۲۵ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۰۸ دخترِ روستا
خوشحالم که دوباره می نویسید
سلام بانو
حرم رفتید یاد همه تشنگان باشید
۲۵ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۶ دخترِ روستا
توی کامنت قبلی آدرس اشتباهی ثبت شد.ببخشید
منم خیلی یهویی به وب خودم سر زدم و خیلی یهویی دیدم شمام پست گذاشتین
کلی ذوق کردم
بااینکه تو اینستاام دنبالتون میکنم ولی حال وهوای اینجا اصن یه چیز دیگه اس...
دوباره برگشتم بلاگفا:)
اونجاتقریبا فعالم
http://berke-kashi.blogfa.com
سلام عزیزم خیلی خوشحالم که دوباره برگشتید 
گاهی به اینجا سر میزدم ببینم اومدید یا نه 
الان خیلی ذوق کردم 
ان شاء الله همیشه موفق باشید 
التماس دعا 

سلام بانویی

احسنت خواهری

خوب گفتید...

راستی تو وبلاگِ بلاگفام منتظرتونم...
Mastanehaye-del.blogfa.com
۰۲ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۸ فاطمه جعفری
وای خدای من باورم نمیشه شما برگشتید...خداروشکر که شروع کردین به وبلاگ نویسی دلمون خیلی برای خودتونو قلمتون  و عقایدتون تنگ شده بود بانوجان....ان شاالله تحت عنایت امام زمان قلموتون روز به روز تاثیرگذاربشه خواهرم....راستی سلام یادم رفت:)*
سلام سلام
بازم سلام
احسسسسسسسسسسسسنت به حاج خانووم
و به شما
دلمون حسابی برای نوشته هاتون تنگ شده بود خانوووم

۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۳۸ محمد احسان حیدری
" موفق باشید "
چقد خوشحالم که دوباره برگشتیییین
پاسخ:
ممنونم عزیزم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی