...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

13-عید غدیر...آقابزرگها...

يكشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۳۰ ب.ظ
بسم الله مهربون

حالا ایام مدرسه ها داشت نزدیک میشد و من مانده بودم چه کنم با مدرسه رفتنم!

از طرفی دوست نداشتم جلوی دوستانم به اصطلاح کم بیاورم-چون تیپ کلی آنها مذهبی و محجبه

بود- و از طرفی هم وضعیت فعلی راحتتر و آزادتر!

با خودم دو دو تا چهار تا که کردم دیدم ضایع است انقدر تغییر کرده بروم مدرسه!

فاطمه و فاطمه دیگر چه فکر میکنند درباره من؟!

گفتم چادر سر میکنم میروم مینشینم توی اتوبوس, دم در مدرسه پیاده میشوم و برعکس!

خیلی نباید کار سختی باشد!!!

همین اتفاق هم افتاد.. اسمش را بگذارم ریا یا جهل یا...نمیدانم!

دو ماهی از شروع مدارس گذشت و رسیدیم به عید غدیر..

صبح زود فاطمه آمد خانه مان عید دیدنی -هر سال می آید یک سال خانوادگی آمدند کلی ذوق زده

شدیم-

+ درِ خانه پدرم از صبح زود باز است..اول همسایه های دوره قرآنی مادرم می آیند..به ظهر نرسیده

همکارهای پدر با خانواده هاشان..و بعد نهار هم میرویم خانه آقا بزرگها..

+ آقا بزرگها با هم برادرند..عقیده دارند دختر سیده را باید به سید داد..حتی اگر سید فقیر باشد!

+ مادرم عروس عمویش شد (آقا بزرگ بزرگم) , خاله بزرگم عروس سید محمد حسین عموی

مادربزرگم شد و خاله کوچک هم عروس آن یکی عمویش (آقا بزرگ محدثه و متین)

آقا بزرگ من(پدر پدرم سید باقر) آقای آقا بزرگ(عموی دیگر پدرم سید علی) محدثه و متین هم هست!

حتی عمه ام هم عروس آن یکی عمویش شد (سید طاهر خدا بیامرز)

+ آقا بزرگها کلاه سیادت بر سر میگذارند و معتقدند سید باید از خودش یک نشانه داشته باشد..

حالا از آقا بزرگها بگذرم..

آن عید غدیر بعد ازینکه فاطمه آمد خانه ما..باهم رفتیم خانه فاطمه ی دیگر..

او هم سیده است..از سادات حسینی.

رفتیم خانه شان..درهای ورودی خانه مجزا بود..یکی زنانه بود و دیگری مردانه..

ما را به سمت زنانه هدایت کرد فاطمه دیگر.

وارد که شدیم همه زنها لباسهای قشنگ و آراسته به تن داشتند.

پذیرایی شان خیلی مفصل بود..شیرینی و میوه و آجیل!

در گوش فاطمه ی خودم گفتم مگر عید نوروز است؟!

بعدها فاطمه ی دیگر گقت در مقبال عید غدیر عید نوروز عید نیست!

عید غدیر بزرگتره پس باید باشکوهتر برگزار بشه..ما نوروز و عید نمیگریم..

حتی لباس نو هم همین عید غدیر میخریم!

جالب بود برایم..خیلی چیزها از این دو دوست یاد گرفتم..

مهمانی های جدایشان هم حاکی ازین بود که اختلاط نامحرمان حرام است!

جالب است که توی خانه شان یک تلویزیون کوچک ساده بود که فاطمه ی دیگر میگفت پدرم این را

برای ما بچه ها فراهم کرده..و گرنه خودشان اهل تلویزیون نیستند.

یادم هست خود فاطمه ی دیگر هیچ وقت سریالها را دنبال نمیکرد..هیچ بازیگری را نمی شناخت و

برنامه عمو پورنگ هم نمی دید به خلاف من!

+ آن روزها بی هیچ عذاب وجدانی برای خودم سرخوش بودم...

و من باز رسیدم به حال و هوای نوروز..

ان شاءالله ادامه دارد...
92-11-6
۹۲/۱۱/۰۶
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

نظرات  (۱)

 ت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی