...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

2-شیخ یعنی روضه خوان؟!

يكشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۲، ۰۲:۲۱ ب.ظ
بسم الله مهربون

شخصیت عقیدتی ام تقریبا شکل گرفته بود!

دختری بودم نه چندان مذهبی..البته تمایلات دینی داشتم به نماز و روزه پایبند بودم اما نه خیلی مومنانه و عاشقانه...

تنها دوست چادری ام فاطمه بود که از کلاس اول راهنمایی باهم بودیم..مهناز و نرجس و نعیمه و

آزاده و.. مانتویی بودند...

یادم هست همیشه به فاطمه میخندیدیم..دختر آرامی بود ناراحت نمیشد از خنده ما!!!

سال اول دبیرستان سالی بود که همه دوستان دوره راهنمایی از هم خداحافظی کردیم و به نوعی

پراکنده شدیم عده ای رفتند دبیرستان امام رضا..عده ای نمونه فرهنگ و عده ای هم شاهد..

و باز این منو فاطمه بودیم که با هم پیوند خوردیم.

چادر توی مدرسه مان اجباری بود!

یادم هست یک دفتری داشتم تویش پر بود از عکس هنر پیشه های آن موقع ها!

یک روز بردمش مدرسه دوستانم با ذوق دست به دستش میکردند و به من غبطه میخوردند از داشتن

چنان دفتری!

بچه بودیم دیگر!

و ناظم مدرسه دفتر را دید و کل کلاس من جمله مرا بردند دفتر! نمیگویم بعدش چه شد...

و بعد روزی رسید که آن دفتر-که برایم عزیز بود- را هدیه دادم به پسرکی معلول که فقط فیلم میدید...

و در همان مدرسه یک روز معلم عربی مرا از کلاس بیرون کرد و با وساطت ناظم برگشتم به کلاس..

تنها به این جرم که مقنعه دو دختر نیمکت جلویی را با سوزن ته گرد به هم وصل کرده بودم و وقتی

معلم یکیشان را صدا زد دوتایی باهم پاشدند.

و درهمان مدرسه بود که سوره واقعه را حفظ کردم...

سال بعد با فاطمه از آن مدرسه رفتیم یک مدرسه دیگر چون به شدت معدلهایمان افت کرده بود...

و هردو با هم رشته تجربی را انتخاب کردیم...

وقتهایی که بی کار بودیم یا در مسیر آمدنمان به خانه با هم از حضور باباها در جبهه میگفتیم..

هرکدام دوست داشتیم فضیلتهای باباهامان را بیشتر بیان کنیم..

او میگفت بابای من دوسال جبهه بوده..من میگفتم بابای من علاوه بر دو سال سربازی ۱سال دیگر

هم بوده..

او میگفت بابای من فلان عملیات..من میگفتم بابای من..

فردایش هرکداممان با کلی عکس می آمدیم مدرسه عکسهای حضور باباها در جبهه ها!

ولی خیلی دوستِ هم بودیم و هم را دوست میداشتیم.

کلاس دوم دبیرستان مدرسه مان نزدیک حرم بود و بالتبع بچه ها مذهبی تر هم بودند.

روز اول با فاطمه یِ دیگری آشنا شدیم.دختر خوبی بود..

ساعت آخر که وقت خداحافظی شد دیدیم فاطمه یِ دیگر چادرش را کشید روی مقنعه اش و با

دست چنان چادر را روی صورتش مرتب کرد که فقط دماغش زد بیرون..خوشم نیامد ازش!

فردای آن روز باز هم فاطمه یِ دیگر را دیدیم..خیلی آرام بود..خیلی.. از فاطمه خودم هم آرامتر!

زنگهای تفریح توی حیاط نمی آمد...از بابای مدرسه فرار میکرد..جلوی حاج آقای مدرسه چادر

میپوشید..

من معترضش شدم یک روز..

گفت نامحرم نامحرم است فرقی نمیکند که!چه توی خیابان باشد چه توی مدرسه...

یک روز هم از او پرسیدم بابایت چه کاره است؟

گفت روحانی..

گفتم یعنی شیخ؟

گفت بله.

گفتم از همین شیخایی که روضه میخونن؟

گفت نه بیشتر درس میخونن و درس میدن..روضه هم گاهی برای خودما میخونن!

اطلاعاتم از آخوندها همین مقدار بود!

ان شاءالله ادامه دارد..

92-9-24

۹۲/۰۹/۲۴
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی